فصل 1 کثافتش به طرفدارهاش میرسه

چیزی به اسم نفس وجود نداره. فقط داده اس و داده و داده. – دکتر ایهالیاکاال هو لن

متن دستنویس کتاب محدودیت صفر رو در دومین سمیناری که در ماوی هاوایی برگزار کردیم به ناشر دادم.

اون موقع داشتم کیف میکردم. کتاب یک جورایی خود به خود نوشته شد. ظرف دو هفته تمومش کردم که حیرت آوره.

بقیه کتابهایی رو که نوشته بودم ماهها یا حتی سالها طول میکشید تا تمومشون کنم. دو هفته؟ معجزه اس.

دکتر هو لن هم که اسمش به عنوان نویسنده همکار اومده بعد از خوندن فقط چند صفحه ازش تاییدش کرد.

گفت که "خدا میگه خوبه". احساس غرور میکردم. و چرا که نه؟ ولی اصالً نمیدونستم که ماجراهای بدی در پیش هستن.

در اون سمینار دکتر هو لن بهم گفت که وقتی کتاب در بیاد "کثافتش به طرفدارهاش میرسه". نمیدونستم که چی داره میگه ولی نگران هم نشدم.

حس میکردم که دارم راهنمایی میشم و پشتیبان دارم. انگار که روحم به پرواز در اومده بود و اعتماد به نفسم هم خیلی باال رفته بود.

می- دونستم که اگه به پاکسازی ادامه بدم هیچ کثافتی به من نمیرسه. ولی اشتباه میکردم. همون اولین شب سمینار و درست قبل از شام که همه با هم مالقات میکنن یک نویسنده و مدرس علوم معنوی که الگوی من بود بهم زنگ زد.

ظاهراً بدون این که متن کتابی رو که براش فرستاده بودم بخونه در تاییدش چیزهایی نوشته بود.

ولی بعد از این که کتاب رو خونده بود به چند قسمتش ایراد میگرفت و یکی از اون قسمتها هم مربوط به خودش میشد.

در جایی از کتاب بدون این که اسمی ازش ببرم بهش اشاره کرده بودم. اون هم وقتی به اون قسمت رسیده بود حسابی از کارم بدش اومده بود. ولی من هیچ قصد بدی نداشتم.

اون قسمت راجع به این بود که حتی افراد موفق هم نقاط کوری توی زندگیشون دارن که باعث ناراحتی میشه.

من هم اونو بدون این که ازش اسم ببرم مثال زده بودم. از این که عصبانی شده بود تعجب کردم چون اون همیشه در کتابهاش از مشکالت زندگیش به عنوان درس استفاده میکرد و این اصالً چیزی سری نبود.

ولی مردم ناامنیها و مقصودهای خودشون رو با هر چیزی و از جمله کتاب میتونن نشون بدن. اون هم یک چیزی دیده بود که خوشش نیومده بود و به جای این که مسئولیت کامل چیزی رو که دیده بود به عهده بگیره تالفیش رو سر من در آورده بود.

از اون جایی که من به کارهاش عالقه داشتم )و هنوز هم دارم( خیلی ناراحت شدم. قسمت مربوط به اونو از کتاب در آوردم ولی باز هم ناراحتیم ادامه داشت. بعدها بهش زنگ زدم و مساله رو حل کردیم. ولی به هر حال برام تکون دهنده بود.

چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفته؟ اگه این همون چیزی بود که دکتر هو لن پیش بینی کرده بود و هنوز کتاب چاپ نشده بود پس وقتی که کتاب به فروش میرسید چه خبر میشد؟

ای کاش همون موقع میدونستم. کثافتش واقعاً داشت به طرفدارهاش میرسید و وقتی که کتاب منتشر شد کثافتش واقعاً به پرواز در اومد.

کسانی که کتاب رو نخونده بودن )چون هنوز منتشر نشده بود( من و کتاب رو محکوم کردن. گفتن که همش ساخته منه. هم خود دکتر هو لن و هم اون ماجرای شفای بیمارهای روانی در بیمارستان هاوایی ساخته ذهن من هستن.

بعضیها میگفتن که کتاب ناکامله و بعضیهای دیگه منو محکوم میکردن چون میگفتن که همه اسرار هو اوپونو پونو رو توی سمینار لو ندادم. منو متهم میکردن که میخوام این جوری کتابهای دیگهام رو بهشون قالب کنم.

بعضیها هم گفتن که اگه دکتر هو لن وجود داره پس حتماً باید عقلش رو از دست داده باشه. کمترین چیزی که میتونم بگم این بود که حسابی گیج و ناراحت شده بودم. چطور ممکن بود که یک کتاب این همه آدم رو مث دینامیت منفجر کنه؟

تازه اونم کتابی که با عشق نوشته شده بود و عشق و بخشش رو یاد میداد. همون موقع هزارها نفر هم بودن که با خوندن کتاب متحول شده بودن. بهم زنگ میزدن، برام نامه و ایمیل میفرستادن و واقعاً ازم تشکر می- کردن.

اونا توی زندگیشون امید، شفا و رستگاری رو پیدا کرده بودن. خیلی راضی کننده بود. ولی جای اون تیرهایی که به پشتم زده بودن هنوز درد میکرد. ولی قبل از این که بهتر بشه بدتر شد. یک دوست نزدیکی داشتم که بهش راهنمایی و کمک میکردم.

اون به لحاظ مالی گرفتاریهایی داشت. چند تا کسب و کار اینترنتی داشت و من هم از خالقیت و بذلهگوییش خوشم میاومد. حس میکردم میشه بهش کمک کرد و باهاش کار کرد.

هر قدر که میتونستم بدون هیچ چشم داشتی بهش کمک میکردم تا بتونه روی پای خودش وایسته. کمکش کردم تا یک کسب و کار اینترنتی راه بندازه و یک فهرست از ایمیل افراد هم تهیه کنه. در مورد تهیه محصوالت و بازاریابی هم کمکش کردم.

وقتی در سمینارها کمکم میکرد مبلغی بهش میدادم. اون هم راضی بود و رضایتش رو هم نشون میداد.

اغلب وقتی منو میدید لپم رو ماچ میکرد و میگفت "دوستت دارم جو". سال 2113 برای چند تا سخنرانی و مراسم داشتم به روسیه میرفتم و از اون هم دعوت کردم که باهام بیاد.

این جوری اون یک سفر درست و حسابی نصیبش میشد و من هم یک همراه پیدا میکردم. بهم گفت که در سخنرانیها هم کمکم میکنه چون میدونست که چند روز سخنرانی کردن واقعاً خسته کننده اس.

این جوری به نفع هر دومون بود. هر چند که هر دومون تا حدی از شرایط روسیه میترسیدیم ولی به هر حال چمدونهامون رو بستیم و به اون طرف دنیا رفتیم. ولی سفر به روسیه هیچ شباهتی به پیکنیک نداشت.

برنامه خیلی فشردهای داشتیم که تقریباً مث شکنجه بود.

به محض این که هواپیما به زمین نشست منو به یک شوی تلویزیونی بردن.

حتی فرصت دوش گرفتن و ریش تراشیدن هم بهم ندادن. به قدری تعجب کرده بودم که زبونم بند اومده بود.

ولی به خاطر قراردادی که با روسها بسته بودم میدونستم که هر کاری که اونا ازم بخوان باید انجام بدم.

این بود که به شوی تلویزیونی رفتم. همون شب هم چند ساعت نسخههایی از کتابم رو امضا کردم. اون دوستم هم با وجود این که برای کمک به

 

من اومده بود ولی بیشتر توی اتاقش میموند و میخوابید و من باید سخنرانی میکردم،

باهام مصاحبه میکردن، کتابها رو امضا میکردم و خیلی کارهای دیگه. از این که میدیدم اون داره استراحت میکنه خیلی هم راضی بودم

چون فکر میکردم که حقشه. حتی خارج شدن از روسیه هم مث فرار از جهنم بود. متوجه شدیم که ویزای ما قبل از پایان سفرمون تموم میشه. کاغذ بازیها رو اشتباه انجام داده بودن. مدارک سفرمون هم حساب و کتاب نداشت. حس میکردم مث فیلمهای زمان جنگ جهانی شده.

کنسولگری امریکا هم به دوستم گفت که "هر کاری که میتونین بکنین تا قبل از نصفه شب از این کشور خارج بشین". خیلی سخت بود. از جادههای فرعی ما رو بردن و از پستهای بازرسی رد کردن تا باالخره درست قبل از نصفه شب ما رو توی جنگلهای فنالند پیاده کردن.

فقط چند دقیقه مونده بود تا مهلت ویزامون تموم بشه. باید یک جوری به هلسینکی میرفتیم و بعدش هم پروازی به امریکا پیدا می- کردیم )که برای من خیلی هزینه داشت(. خدا میدونه که اصالً آسون نبود. ولی این همه کثافت نبود.

به محض این که رسیدیم اعصاب دوستم به هم ریخت. 72 ساعت بعد از این که به خونه رسیدم برام یک ایمیل فرستاد و یک صورت حساب غیر منتظره و کامالً ساختگی برای همه کارهایی که ظرف دو سال گذشته برام انجام داده بود فرستاد.

هر کاری رو که مجانی و به خاطر دوستی برام انجام داده بود یا به خاطر این که فکر میکردم بهم مدیونه انجام داده بود توی اون بود. میگفت که پول زیادی بهش بدهکارم. اصالً باورم نمیشد. هر چند که قرار نبود

برای سفر به روسیه پولی بهش بدم ولی بهش گفته بودم که یک چیزی بهت میدم. به خاطر کاری که در اونجا کردم پول درست و حسابی نصیبم نشد. ده هزار دالر هم خرج برگشتنمون شد. ولی همون قدری

که در روسیه بهم کمک کرده بود هم برام مهم بود. می- خواستم با هدیه دادن یک ماشینی که میدونستم ازش خوشش میاد سورپرایزش کنم. ولی اون ایمیل پر از عصبانیتش سه روز بعد از رسیدنمون مانعم شد.

رفتارش رو درک نمیکردم. سعی کردم ببینمش. بهش زنگ زدم و براش پیغام گذاشتم. فکر میکردم که اگه بشینیم و با هم حرف بزنیم میتونیم بفهمیم که اشکال کار در کجاست. حتی یک دفعه هم بهش پیشنهاد کردم

که پولی بهش بدم تا با هم آشتی کنیم. اون هم با عصبانیت جواب داد که "فراموشش کن".

عصبانیتش ادامه داشت و چیزهای بدی راجع به من در اینترنت نوشت. به کسانی که من میشناختم و حتی به کارمندهای خودم نامه مینوشت و سعی میکرد اونا رو ضد من بکنه. اصالً نمیتونم حالیتون کنم که اون کارهاش چقدر برام دردناک بودن.

مث این بود که یک دفعه از خواب پاشین و ببینین که همسر یا بهترین دوستتون رفته یا مرده. حسابی غمگین شده بودم. چطور ممکن بود که بهترین دوستم این رفتارهای شیطونی و سرد رو از خودش نشون بده؟ نمیتونستم بفهمم. راجع به پول بود؟

یعنی اون داشت یک دوستی و رابطه کاری و معنوی رو فقط به خاطر پول خراب میکرد؟ پس معنویت کجا رفته بود؟

اون هو اوپونو پونویی که یادش داده بودم کجا رفته بود؟ قلبش کجا رفته بود؟